شعر در مورد
تبریز ،شعری در مورد تبریز،شعر در مورد تبریز،شعر ترکی در مورد تبریز،شعر
در مورد شهر تبریز،شعر زیبا در مورد تبریز،شعری در مورد شهر تبریز،شعر
استاد شهریار در مورد تبریز،شعر درباره تبریز،شعر ترکی در مورد شهر
تبریز،شعری زیبا در مورد تبریز،شعری کوتاه در مورد تبریز،شعر درباره
تبریز،شعر فارسی در مورد تبریز،شعر هایی در مورد تبریز،شعر کوتاه در مورد
تبریز،شعر ترکی درباره تبریز،اشعار ترکی در مورد تبریز،شعر ترکی شهریار در
مورد تبریز،شعر های ترکی شهریار در مورد تبریز،شعر درباره شهر تبریز،شعر
هایی در مورد شهر تبریز،شعر شهریار در مورد شهر تبریز،شعری درباره شهر
تبریز،شعر ترکی درباره شهر تبریز،شعر زیبا درباره تبریز،شعری زیبا درباره
تبریز،شعر استاد شهریار درباره تبریز،شعری درباره ی تبریز،شعر درباره ی شهر
تبریز،شعری درباره تبریز،شعر تبریز،شعر تبریزی،شعر تبریزیم،شعر تبریز
شهریار،شعر تبریز در مه،شعر تبریز ترکی،شعر تبریز،شعری تبریز،شعر صائب
تبریزی،شعر شمس تبریزی،شعر تبریزی با معنی،شعر تبریزی،شعر نیر تبریزی،شعر
ترکی تبریزیم،شعر قطران تبریزی،شعر عاشقانه تبریزی،شعر همام تبریزی،متن شعر
تبریزیم،شعر گوزل تبریزیم،شعر شهر تبریز شهریار،شعر شهریار تبریزی،شعر
تبریز استاد شهریار،شعر بهجت تبریزی شهریار،شعر ترکی شهریار تبریز،شعر شهر
تبریز از شهریار،شعر تیتراژ سریال تبریز در مه،شعر تیتراژ تبریز در مه،متن
شعر تبریز در مه،دانلود شعر تبریز در مه سالار عقیلی،دانلود شعر سریال
تبریز در مه،شعر ترکی تبریزی،شعر به زبان ترکی تبریز،شعر صائب تبریزی،شعر
شمس تبریزی،شعر صایب تبریزی،شعر درباره تبریز،شعرهای تبریزی،شعری برای
تبریز،شعری درمورد تبریز،شعر صائب تبریزی بهشت
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد تبریز برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمیکه نباشد همیشه در یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زین سان بود
جهان بگردد لیک نگردد این احوال
نبود شهر در آفاق بهتر از تبریز
به ایمنی و به مال به نکویی و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
خدا پدید نیاورد شهر بهتر از آن
فلک به نعمت آن شهر برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت رماد و جبال گشت رمال
شهر تبریز است و جان قربان جانان میکند
سرمه چشم از غبار کفش میهمان میکند
تبریز مرا به جای جان خواهد بود
همواره مرا ورد زبان خواهد بود
شهرتبریز است کوی دلبران
ساربانا بار بگشا زاشتران
شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی
شد سعادت طلایه بر تبریز
تا فگندی تو سایه بر تبریز
مال تبریز خرج خوان تو نیست
بال سرخاب را توان تو نیست
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضه السلام
سجده تبریز را خم درشده سرو سهی
غاشیه تبریز را برداشته جان سها
شهر تبریز است و پیــر روزگار
شهر تبریز این بهشت ماندگار
شـــــهر تبریز این دیـــــار بی مثال
خوار و کوچک گشتنش باشد محال
سرزمین صائب و شمس این دیار
سرزمیـــــن و آرمـــان شـــــهریار
شهر ستارخان سالار زمین
شهر مردان و زنان اهل دین
در تـــــــواریخ جـــــــهان بنوشته اند
مردم تبریز با خونهای خود آغشته اند
از همه سرتاسر ایران زمین
ماند تنها از یسار و از یمـین
یکه تنها ســـرزمین آذرین
سرزمین کوه های آتشین
از همه اســــتان آذربایـــــجان
ماند تبریز کهن با عشق و جان
بعد آن تبریز اســــــتانی بشد
سرزمین و حاکم و خانی بشد
بعد آن ایــــــــران دوبـــــاره زنــــــده شد
کشور ایران پر از شادی و قند و خنده شد
بخشی از تاریخ و سهم این دیار
می بـندد برحــق دهان روزگـــار
جان ما بر شهر ما وابـــسته است
شهر ما از هر جهت وارسته است
شهر ما با دوستان است مهربان
دوست می دارد رفیقان،هم دلان
چشــــم ما بر زیـــر پای میــــهمان
میهمان بر ما عزیز است همچو جان
حاشا که من از وصل به هجران آیم
سوی سقر از روضۀ رضوان آیم
بر هشت بهشت دوزخی بگزینیم؟
تبریز رها کنم به شروان آیم؟
شهرتبریز است کوی دلبران
ساربانا بار بگشا زاشتران
تا در نکشم آب چرنداب و گجیل
سرخاب ز چشمم روان خواهد بود
شهر تبریز است و جان قربان جانان می کند
سرمه ی چشم از غبار کفش میهمان می کند
شهر تبریز است و مشکین مرز و بوم
مهد شمس و کعبه ملای روم
کاورانا خوش فرود آی و درآی
ای بتار قلب ما بسته در آی
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
می نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را
گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن
وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را
همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی درنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
برو تو دختر تاتی که عشق آسان نیست
دلم هنوز گرفتار ترک تبریز است
تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود
تا در نشکم آب چرنداب و گجیل
سرخاب زچشم من روان خواهد بود
شهر ما از شور لبریز آمده است
وه که مولانا به تبریز آمده است
امشب آن دلبر میان شهر ما است
آنچه بخت دولت است از بهر ما است
اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا
ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری
خواجو کنار دجله بغداد جنتست
لیکن میان خطه تبریز خوشترست
ساحل آرامشم رنگ خدا دارد عجب
شاخه ی گل هم کتابی از صفا دارد عجب!
تبریز
اینجا بهشتی بوده و من سرنوشتی دیگرم
از سر نوشتن جرم و من در سرشتی دیگرم
در شهر مهرِ مادر و آغوش این تبریز هم
حتی برای گفته ها من در نوشتی دیگرم!
دانش از تبریز و حسن از گرج خیزد
حبذا شهری که دارد دین و دانش توامان
کی گمان کردم که در یک جا تواند گشت جمع
دانش تبریزیان با حسن گرجستانیان
حسن گرجستانیان را مایه از مریم بود
دانش تبریزیان از شمس دین دارد نشان
یوسف مصر عالمش خوانم
شاه تبریز و میر اوجان است
پسری داشت شحنه تبریز
حسن او دلفریب و شورانگیز
آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان
زد ز دارالملک تبریز سنی
بر امیدش روشنی بر روشنی
می خـــوام سکانس آخر و تــــو شهر تبریز بگیره
بـــــاور حــــسّ شـیــشُـمــو از دلـــــــ پـاییز بگیره
صائب از خاک پاک تبریز است
هست سعدی گر از گل شیراز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف ها را
زمستان رفت و آری شد بهار اینجا
عجب تبریز بارانیست !
بهار شهر شیدائیست
هزاری دیگر آمد
گوئیا وقت است
می آیند
سپاه صلح سرمست است
بیداریست
و مردم خیل رسوایان چه مجنون وار می جویند
شکنج زلف مه رویان
ز خوشاب خمار هوش می بویند
و دوشاب گوار نوش می دوشند
چه عاشق وار می گویند
که بادا هر چه بادا باد
بهشت نقد را دیدیم
دل از غمها چه روبیدیم
و این پیمانه ها را از صبا آری پسندیدم
و چون میرفت از آبادگان شهر آذر
به او دستی تکان دادیم و گفتیمش
سرت خوش باد
دلت دلشاد از سرمستی دوران
و دستت پر ز موسی و مسیح و مصطفی و مهدی جانان
و او میرفت و باران همچنان تبریز می بارید
و محصولش صداقت بود وپاکیها
روزی نو و روزیها
که اینجا در شراب شاهدان پیداست
و در پستوی دلها میکند بیداد
و در شبهای یلدائی
نقل مجلس خوش مشربان شوخ و طناز است
و اینجا اسمان دلشاد از تصویر بینائیست
چه بارانیست شهر ما …
چه نورانیست شهر ما …
سوارانی که می ایند سند ها از خزین هفت شهر عشق می ارند
عدم را باغ حوری ها و قلمانها نمی دانند
می گویند
حوری ها و قلمانها به آنجا ره نمی یابند
شاید هم بزک چون نیست در آنجا
دگر این شاهدان بی خود
قلندر وار می ایند
و اینجا سخت بارانیست
تبریز است
شهر مردمان رک و رویائیست
خلایق
نور می بارد !!!
بگو تبریز نورانیست
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیزست
به بانگ و چنگ مخورمیکه محتسب تیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خود حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
بار دوم در غزلی به مناسبت کور شدن امیر مبارزالدین سروده:
دل منه بر دینی و اسباب او
زانکه از وی کس وفاداری ندید
شاه غازی خسرو گیتی ستان
آنکه از شمشیر او خون میچکید
عاقبت شیراز و تبریز و عراق
چون مسخر کرد وقتش در رسید
آنکه روشن بد جهان بینش بدو
میل در چشم جهان بینش کشید
چون نامه رسید سجده ای کن
شمس تبریز درفشان را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
شهر تبریز مرا غافل از این عالم کرد
همچو دسداس دلم خرد و به غربالم کرد
عشق افسانه ایم تن به غریبی نسپرد
زد به پرواز و زهجرش همه بی بالم کرد
خود رهید و دل من در کــــف صیاد سپرد
کشت با دست خود و زود همی چالم کرد
شهریارا تو ز هجران پری رنج به رخسار شدی
لیک من را غم دوری ز رخت مست و بد احوالم کرد
تبریز نگو هر آنچه آنجاست نکوست
مغزاند همه مپندار تو ایشان را پوست
با طبع مخالفان موافق نشود
هرگز نشود فرشته با دیوان دوست
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب ها فنونست
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطاییست کز صواب گریخت
تبریز را آورده است.
ساربانا بار بگشا زاشتران
شهر تبریز است و کوی دلبران
شعشع عرشی است این تبریز را
فرّ فردوسی است این پالیز را
هر زمانی موج روح انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
روزگاری از خوشی لبریز بودم
مستأجر شهر پاک تبریز بودم
ایّام خوشی بود و بهشت بود سرایش
من عشوهگر صحنهی پاییز بودم
فاش گویم که دست تقدیر بگرفت دستم
لیک خشنودم اگربا تو گلاویز بودم
با غنچهی نورسته باغچهی نگاهت
هردم چشم به راه روز رستاخیز بودم
تا اوج وصال به عرصهی عشق
با کوه بزرگ اندوه بی چیز بودم
تا اوج وصال به عرصهی عشق
با کوه بزرگ اندوه بیچیز بودم
هر آنکس که چو من آشنای تبریز است
به هرکجا که رود در هوای تبریز است
کجا روم به تفرج که روح عاشق من
اسیر این همه لطف و صفای تبریز است
فراز کوه دل انگیز ارغوانی رنگ
جهان گمشده زیر لوای تبریز است
چراغهای شب از دور چون جزیره نور
نشان روشن آتش سرای تبریز است
نسیم باغ گلستان صفای شاه گلی
مدام باد که عشرت فزای تبریز است
چه حالت است در آن ابر سرخ فام غروب
که چون کبوتر دل در فضای تبریز است
قسم به خرمن گلهای زرد دشت مغان
که خار حادثه دائم به پای تبریز است
چه حسنها که نهان مانده در غبار سیاه
چه غنچهها که به گل خانههای تبریز است
عروس شهر توئی ای بهشت روی بخند
که خندههای تو خاطرگشای تبریز است
چه خوش بود که شبی از شراب خانه تو
چنان خورم که ندانم کجای تبریز است
تو گاه گاه سفر کن که فتنه بنشیند
که حسن روی تو دائم بلای تبریز است
نگاه چشم تو تنها نه دل ز مفتون برد
که این کرشمۀ خوش دل ربای تبریز است
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسه ای یا کنار پوشیده
آید آن روز که من نیز به تبریز روم
با دلی از شعف و هلهله لبریز روم
شهر استاد غزل شاعر شیرین گفتار
شهریارم که به کویش فرح انگیز روم
آید آنروز که با جان به سر کوی نگار
همچو برگی که فراریست ز پاییز روم
نیست آرام دلم، بهر هوایش ،چکنم
که از این بادیه ی مفسده انگیز روم
زیر پا توسن عشقیست که با نیم لگام
بفشارم دل و با ضربه ی مهمیز روم
خسرو عشق مدد کرد که با توسن عشق
بال و پر گیرم و با شهپر شبدیز روم
چون چکاوک که به سرشوق چمن میدارد
جان رها کرده به عشق سر جالیز روم
دارم امید که تا زنده کنم عهد قدیم
سوی تبریز خوش خاطره انگیز روم
شهر تبریز است و مشگین مرز و بوم
کوی شمس و کعبه ملای روم
گر هوای کعبه داری یا که دیر
کاروانا رو که آبشخور بخیر
شهر تبریز است و پیر روزگار
سرگذشت او بهین آموزگار
ای که رخت از خانه ات بیرون فتاد
همت پاکان به همراه تو باد
شهر تبریز است و مهد انقلاب
آشیان شیر و شاهین و عقاب
به مهر از قدم مینهی یا به خشم
برو ای مسافر قدم روی چشم
شهرتبریز است وجان قربان جانان میکند
سرمه ی چشم از غبار پای مهمان میکند
ای که بار از شهر جانان بسته ای
بار خود با رشته ی جان بسته ای
کیست آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی عجیبی نامداری
آی تبریزیم سن هارای و من هارا
سن شانلی بیر قیزیل دامار من قارا
قار یاغیش آغلیر هاوامیز گل آچاق
پنجره نی سن یاغیشا من قارا
صادره از تبریز
زاده شده با غمهایش
این مولود دوم که نامش را مادر نهاد
شهره اش ارث پدری است
مختوم به همین نام و تمام
صادره از تبریز
با دوپای خسته از جستجو
با غباری از دلتنگی های زمانه
در روزگار تیرگی های ژرف
و گستاخی های ذهن های تب دار و مریض
صادره از همین دیار
با خنده های صورتی
نشسته روبرویم دخترکی در آینه
نه یارای رفتن دارد
نه توان ماندن….
آی تبریزیم گل بیر باخاق داغلارا
قاردا بوغولموش بولاغا باغلارا
گل بو قیشین آق بوزونا باخمیاق
آچاق قارا پنجره نی آقلارا